به گزارش مشرق، آنچه می خوانید، دلنوشته ای است از یک زائر دلتنگ یک گوشه ایران که برسد به کربلا، خیابان بینالحرمین، روبهروی عمود شماره چهل بابالقبله...
سلام آقاجان!
شما را به خدا نامه من را بخوانید. هرچند شما از نامه خاطره خوشی ندارید. سی هزارتایش را خواندید و آخرش آنی شد که نباید میشد. به خدایی که خون شما خون اوست خط این نامه کوفی نیست. اصلا فرض کنید همانجا درست روبهروی عمود شماره چهل. درست روبهروی بابالقبله.
جلوی همان بیمارستان در شیشهای یک نفر ایستاده و در حالی که مراقب کفشهای رفقایش است دارد برایتان حرف میزند. راستش آقاجان ما فکر نمیکردیم جهان به این سمت برود. فکر نمیکردیم دیگر نمیشود توی آن کلمن نارنجیهای حرم برادرتان که یک لیوان استیل با یک زنجیر بهشان آویزان بود آب بخوریم.
هیچوقت فکر نمیکردیم یک روزی بیاید که نتوانیم شانههای رفقای هیئتیمان را که سنگینی کوله دردناکشان کرده بود را مشت و مال بدهیم و دیگر تا اطلاع ثانوی نتوانیم توی آن استکانهای کمرباریک چای هیزمی بنوشیم و خستگی در کنیم.
حالا که فکر میکنم آقاجان ما برعکس عمل کردیم. خیلی برای پیش شما آمدن ناز کردیم. خیلی غر زدیم. حالا شاید بلند نه، ولی همهمان توی دلمان خواسته یا ناخواسته اما و اگر آوردیم. حالا که سفره را جمع کردهاید.
حالا که باید مثل زندانیها توی خانهمان بنشینیم و چوبخط قرنطینه بندازیم، فهمیدیم چقدر سوخت دادیم. حالا کی و کجا دوباره سیب روزگار چرخ بخورد و ما بتوانیم بیاییم روی آن صندلی پلاستیکیهایی که عراقیها با طناب به هم میدوزندشان بنشینیم. یکی برود از آن آب معدنیهای یکنفره لیوانی بیاورد.
بچکانیم بهحلقمان دوباره بزنیم به جاده... ما جوانی کردیم و جاهلی شما ببخش. شما دوباره این جاده را شلوغ کن ما قول میدهیم بچههای خوبی باشیم.
*روزنامه جام جم